خواست زندگي

نادر داور
naderdavar@yahoo.com


مقدمه

بارها گفته ام و بار دگر مي گويم
كه من دلشده اين ره نه به خود مي پويم
در پس آينه طوطي صفتم داشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو مي گويم

وقتي موضوع اين داستان از ذهنم گذشت، تاثير عميقي بر من گذاشت؛ تا بدانجا كه مسير زندگيم را تغيير داد. اين بود كه تصميم به نگارش آن گرفتم.













فصل يكم
اواخر بهار است و تابستان با گرماي نامطبوعش از راه مي رسد. تهران، اين شهر بي حد و حصر با آن دشت رو به كويرش هم اكنون آماده است تا در زير آن آفتاب داغ، گرماي بي حال كننده اش را به شهروندانش تقديم كند.
در اين شهر بزرگ، همه در جنب و جوش اند تا به نحوي بتوانند گذران زندگي كنند. اما در ميان آنها يك خانواده ي كوچك سه نفري هم ديده مي شود كه با آرامشِ بسيار، روزهاي زندگي را پشت سر مي گذارند.

احمد دانشجوي سال چهارم مهندسي مكانيك دانشگاه تهران است.
پدر احمد نيز كارمند سازمان تامين اجتماعي است. او اهل رزن از توابع استان همدان است كه در سال 1346 پس از قبولي در دانشگاه، در رشته ي مهندسي برق دانشكده ي فني دانشگاه تهران به تحصيل مشغول شده و سرانجام در سال 1350 فارغ التحصيل مي شود.
پدر احمد اصولأ از سياست بيزار بود و از آنجا كه در آن سالها دانشكده ي فني مركز فعاليتهاي سياسي شده بود، او خود را سخت از اين محافل بر حذر مي داشت. سرانجام پس از تحمل مشقتهاي زياد، توانست در تهران ساكن شود و از شهر محل تولد خود، رحل اقامت گزيند.

مادر احمد اصلأ اهل جلفاي آذربايجان است كه خانواده ي آنها در زمان رژيم گذشته به دلايلي به رزن نقل مكان كرده بودند.
روز گذشته، پدر به خاطر يك ماموريت كاري به اهواز رفته بود و قرار بود تا يك هفته در آنجا بماند.
بعد از ظهر بود و مادر احمد يك فنجان چاي براي او آورده و كنار او نشسته بود تا استراحتي كرده باشد. احمد كه روي راحتي نشسته و كانالهاي تلويزيون را مدام عوض مي كرد، پس از نوشيدن چاي، رو به مادرش كرده و گفت:
-- مامان! مي گم هوا كه داره گرم ميشه، منم كه اين ترم مرخصي تحصيلي گرفتم و امتحاني ندارم، بابا هم كه تا يه هفته ي ديگه نمياد، تازه هوا هم كه خيلي كثيفه،
-- خب!
-- موافقي يه چند روزي بريم چنگوره؟
-- ولي ...
-- اما و ولي نداره. فردا صبح راه ميفتيم. بابا هم كه ماشينو نبرده، پس كارمون خيلي راحتتره، با ماشين خودمون ميريم.

منظور احمد از چنگوره، خانه ي ييلاقي آنها در روستايي به همين نام بود.
اين روستا در مسير قزوين به همدان واقع است. اگر از قزوين به سمت همدان برويد، درست قبل از ورود به شهر آبگرم، جاده اي به سمت راست مي رود كه پس از طي 30 كيلومتر از اين جاده، به روستاي چنگوره خواهيد رسيد.

مادرش مخالفتي نكرده و پيشنهاد احمد را پذيرفت. چرا كه دلش براي آنجا تنگ شده بود و مي خواست كمي از حال و هواي شهر دور باشد.

صبح روز بعد پس از جمع كردن وسايل سفر، به راه افتادند. هوا صاف و عالي به نظر مي رسيد و خورشيد صبحگاهي با پرتوهاي خاص خود به همه جا روشني مي بخشيد.
احمد با مشورت مادرش تصميم گرفت كه از راه قزوين به آنجا برود. البته از مسير ساوه هم مي توان به آنجا رفت، اما چون قسمت اعظم مسير اول، بصورت اتوبان است، لذا احمد آن مسير را برگزيد.
حوالي ظهر به آبگرم رسيدند و قبل از ورود به شهر، وارد جاده اي شدند كه به سمت روستا مي رفت. جاده بسيار باريك به نظر مي رسيد، بطوريكه دو تا كاميون به زور مي توانستند در عرض آن جاي گيرند. حالت جاده نشان ميداد كه قديمي است، اما گويا زيرسازي آن آنقدر خوب بوده كه جاده هيچ گاه احتياج به تعمير نداشته و به ندرت تركهايي در آن ديده مي شد. منظره ي جاده بصورت يك سري تپه هاي كم ارتفاع بود كه يك سري علفهاي زرد رنگ، آنها را پوشانده بود.
پس از طي 25 كيلومتر به روستاي حصار وليعصر رسيدند و درست قبل از آن به سمت چپ پيچيده و پس از طي 5 كيلومتر به روستا رسيدند. منظره ي روستا از دور بصورت يك منطقه ي بسيار سرسبز و پر دار و درختي بود كه اطرافش را همان تپه هاي زرد رنگ احاطه كرده بود. به سان گوهري در كوير مي ماند و به آدم شور خاصي مي بخشيد.

به خانه ي ييلاقي شان رسيدند. از ظهر گذشته بود و احمد كم كم گرسنه اش مي شد. مادر خواست وسايل سفر را به داخل ببرد كه احمد مانعش شد و گفت:
-- مامان! من خودم اينارو ميارم تو. تو برو بساط ناهار رو آماده كن كه داره گرسنم ميشه.
-- باشه.
خنده اي كرد و رفت.
دو سه ساعتي از ظهر گذشته بود، هر دو ناهارشان را خورده و هم اكنون به استراحت مي پرداختند.
عصر بود كه احمد تصميم گرفت گشتي در روستا بزند. خنكي هوا بسيار مطبوع بود. درختان گيلاس و زردآلو از حياط خانه ها بيرون زده بودند و هر از چندگاهي كه بادي مي آمد به رقص در مي آمدند. زردآلوها هنوز نرسيده بودند، اما گيلاسها كم و بيش قرمز و سياه شده بودند. بوي خاصي در هوا پخش شده بود. گاهي بوي علفهاي تازه چيده شده، گاهي بوي پِهِن، گاهي بوي دود برگهاي سوخته و ... .
در مجموع خوشايند بود، مخصوصأ بوي دود برگها.
او همچنان در كوچه باغهاي روستا پيش مي رفت و از فضاي آرام بخش آنجا لذت مي برد. سكوت روستا به گونه اي دلچسب بود. نه صداي ماشين، نه صداي بوق و نه همهمه ي مردم. هر از چندگاهي صداي مرغي يا خروسِ بي محلي يا خري و يا صداي باد به گوش مي رسيد. اما وقتي اين صداها قطع مي شد، سكوت روستا كمي دردآور مي شد و گوش را به درد مي آورد. گويا گوش آدمي احتياج دارد كه ضربه ي صداها مدام بر او كوفته شود.
وقتي تصميم گرفت كه برگردد، در ميان راه عده اي از همسايگان را ديد و با آنها سلام و احوالپرسي كرد.
از آنجا كه روستا حالتي ييلاقي دارد، مردم از جاهاي مختلف به آنجا آمده اند. بطوريكه حتي بعضي از خانه ها با سبك معماري شهري ساخته شده و نماي زيبايي دارند.
به خانه رسيد. گويي روحي تازه در او دميده شده بود. از هواي روستا به نشاط آمده بود:
-- مامان! عجب حالي داد!
مادر هم مثل هميشه با لبخندي مهرآميز، سخنان پسرش را تاييد مي كرد.
احمد مادرش را بسيار دوست داشت و تا حد پرستش به او عشق مي ورزيد. مادرش زني زيبا و خوش قامت به نظر مي رسيد. اگرچه غبار زمان كم كم روي چهره اش نشسته و چينهايي روي صورتش پديد آورده بود، اما گويا او به اين موضوع توجهي نداشت و شادابي خود را مثل گذشته همچنان حفظ كرده بود.

دو ساعتي به غروب مانده بود، هر دو مشغول تميز كردن خانه بودند. احمد شيشه ي پنجره ها را پاك مي كرد و زير لب شعري از حبيب مي خواند. در اين ميان ناگهان فكري به نظرش رسيد و برقي در چشمانش جست. رو به مادرش كرده و گفت:
-- مامان! مي گم حالا كه قراره چند روزي اينجا باشيم، چطوره برم همدان و مرجان و شادي رو بيارم اينجا تا اونا هم اين چند روزو اينجا باشن.

مرجان خواهر بزرگتر احمد و شادي دختر 5 ساله ي او بود.
-- بد نمي گي، اگه دلت مي خواد برو بيارشون.
-- خب، پس همين الان راه ميفتم.
-- نه مامان جون، امروزو به اندازه ي كافي خسته شدي. بذار فردا صبح برو.
-- نه مامان اصلأ خسته نيستم. تازه از اينجا تا همدان فكر نمي كنم بيشتر از دو ساعت راه باشه. حالا واسه ي اينكه ناراحت نشي، امشبو اونجا مي مونم، فردا صبح ميام اينجا.
-- باشه، هر جور خودت دوست داري.
و بالاخره پذيرفت.

احمد دلش براي مرجان تنگ شده بود و دوست داشت كه هرچه زودتر او را ببيند. او و شادي كوچولو را.
به راه افتاد و شب هنگام بود كه به خانه ي خواهرش رسيد. وقتي مرجان برادر را ديد، ازخوشحالي فرياد كوتاهي برآورده و او را در آغوش كشيد.
احمد پس از سلام و احوالپرسي با مرجان و همچنين حميد شوهر مرجان، به سمت شادي رفت و با تبسم به او گفت:
-- چطوري دايي جون؟
سپس او را از زمين بلند كرده و چند دور، به دور خودش چرخيد. وقتي شادي از اين حركت او غرق در خنده شد، او را در آغوش خود فشرد و چندين بار او بوسيد.
-- چرا زودتر تماس نگرفتي تا برات يه شام مفصل ترتيب بدم؟
-- آخه جرياني داره.
-- خيلي خوب! بيا بشين يه استراحتي بكن. بعدش بهمون بگو كه جريان چي بوده كه اينجوري سرزده، اونم تنها اومدي اينجا.
احمد نشست و خواهرش بعد از مدتي براي او يك ليوان شربت توت فرنگي كه مورد علاقه ي احمد بود آورد.
پس از آن، احمد ماجرا را به او گفت و از او خواست كه فردا صبح با هم پيش مادر بروند. مرجان كه از اين عمل احمد خوشحال شده بود، گفت:
-- باشه حتما ميام. فقط اگه ميشه فردا بعد از ظهر بريم. چون من ناهار رو خونه ي يكي از دوستام دعوتم و بهش قول دادم كه برم.

مرجان به غايت زيبا و خوش اندام بود. گويا طبيعت در آفريدن او، زمان بيشتري را صرف كرده بود. احمد علاقه ي شديدي به او داشت. تنها پيش او و كمتر پيش مادرش درد دل مي كرد. او را به خود نزديك مي دانست و همه ي ماجراهايش را پيش او بازگو مي كرد. مرجان هم كه اين موضوع را مي دانست، متقابلا علاقه ي زيادي به او داشت.
آن شب به خاطر خوشحالي از ديدار برادر، برقي در چشمان زيباي مرجان به وجود آمده بود و همين امر، زيبايي او را دوچندان كرده بود.
شب به نيمه رسيد و اهل خانواده پس از صحبتها و خنديدن هاي مكرر، خوابيدند.

ساعت هفت و نيم صبح شد.

احمد بناگاه با تكانهاي شديدي بيدار شد. در ابتدا فكر كرد كه شادي با او شوخي مي كند. اما وقتي كاملا از خواب بيدار شد، ديد كه تابلوها و لوستر به حركت درآمده اند. آرام زمزمه كرد:
-- زلزله؟
ناگهان وحشت شديدي به جانش افتاده و بي اختيار فرياد زد:
-- مرجان!
به سرعت بلند شد و به سمت اتاق مرجان رفت تا او را نجات دهد. اما قبل از اينكه به اتاق مرجان برسد، زمين از حركت ايستاد. زلزله ضعيفتر از آن حدي بود كه خانه را خراب كند.
وقتي درِ اتاق را باز كرد، ديد كه هر دو بيدار شده اند و مادر، دخترش را در آغوش گرفته بود تا مبادا آسيبي به او برسد.
حميد كه خوابش سنگين بود، با صداي فرياد احمد بيدار شده بود و حالا كه خواب از سرش پريده بود، وحشت زده به آنها خيره شده بود:
-- چيزيتون كه نشده.
مرجان كه از ترس به خود مي لرزيد و چشمانش وحشت زده به نظر مي رسيد، به گريه افتاد و صورت خود را به صورت دخترش چسباند و مشغول نوازش او شد. احمد به ديوار تكيه داد، نفس بلندي كشيد و آن را به صورت فوت مانند، بيرون داده و همزمان با اين كار نشست.
كمي گذشت و اوضاع آرامتر شد. همه ترسيده بودند. خطر رفع شده بود.
احمد مثل اينكه او را برق گرفته باشد، در يك لحظه با وحشت از جايش پريد و به خواهرش گفت:
-- مرجان! مامان...
وقتي مرجان چشمان وحشت زده ي احمد را ديد، با ترس و لرز گفت:
-- چرا نفوس بد مي زني؟
-- من مي رم پيش مامان.
و رفت كه خود را آماده كند. مرجان نيز به دنبال او رفته و گفت:
-- صبر كن منم ميام.
-- نه، تو پيش شادي بمون. ممكنه دوباره زلزله بياد.
مرجان كه ديگر به زاري افتاده بود گفت:
-- نه احمد، نمي تونم اينجا بمونم.
رو به شوهرش كرده و گفت:
-- حميد! شادي پيشت مي مونه. مواظبش باش.
سوار ماشين شدند و به راه افتادند.
در اين چند ساعتي كه به سمت چنگوره در حركت بودند، هيچكدام در حالت عادي خود نبودند. مرجان كه گويي واقعا مادر را از دست داده باشد، آرام و بي صدا گريه مي كرد و سعي مي كرد كه از چشم احمد پنهان بماند. اما احمد متوجه گريه هايش بود و همين مسئله او را بيشتر كلافه كرده بود.
آن روز او اصلا متوجه نشد كه تا چنگوره چگونه رانندگي كرد، حتي يكي دو بار نزديك بود دچار حادثه شود كه به خير گذشته بود.
بالاخره به روستا رسيدند:
دو سمت پلي كه جاده را به روستا وصل مي كرد، تركهاي عظيمي خورده بود و در آستانه ي فروريختن بود. قبل از پل چند نفري ايستاده بودند تا به رانندگان خبر دهند كه از روي پل، بسيار آرام بگذرند. يكي از آنها به سمت احمد آمده و گفت:
-- ببخشيد، كسيتون اينجا بوده؟
مرجان با صداي آميخته با گريه جواب داد:
-- مادرم، مادرم...
آن شخص، آنها را به گوشه اي براي پارك كردن راهنمايي كرد. وقتي پياده شدند، احمد نگاهي به دور و بر خود كرد:
همه چيز ويران شده بود الا سرسبزي روستا. بام خانه ها با زمين يكي شده بود. گويا روي زمين قيرگوني شده و در داخل آن نورگير و همينطور آنتنِ تلويزيون نصب كرده بودند. طبقه ي اولِ يك خانه ي دوطبقه با سقفِ شيرواني، كاملا محو شده بود و خانه هم اكنون يك طبقه به نظر مي رسيد. فقط يكي دو تا خانه كه به سبك جديد ساخته شده بودند، خسارتي به آنها وارد نشده بود.
مردم در داخل روستا با عجله به هر سو مي رفتند و صداي ضجه ي زنها همه ي روستا را پر كرده بود.
به سرعت وارد كوچه ي اصلي روستا شدند. احمد هرچه به خانه نزديكتر مي شد، احساس ناتواني بيشتري مي كرد. گويا جانش مي خواست از بدنش خارج شود. در زانوهايش درد شديدي كه حاصل از هيجان بود احساس مي كرد. به محض اينكه به خانه رسيدند و منظره ي كاملا ويران شده ي آن را ديدند، مرجان از حال رفت و بر زمين افتاد. احمد كه احساس مي كرد زانوهايش از درد منفجر شده، بي اختيار به زمين افتاد. آرنجهايش روي زمين و سرش در ميان دست هايش بود و از ته دل مي گريست:
-- مامان!...
مدتي كه به همين منوال گذشت، زني آمد و مرجان را با كمك زني ديگر، به گوشه اي برد. هنوز به هوش نيامده بود.
احمد همچنان مادرش را با زاري صدا مي كرد و بي اختيار به خاك چنگ مي زد. در اين حين شخصي به سمت او آمده و از او پرسيد:
-- آقا! ببخشيد، كسيتون زير آوار مونده؟
-- مادرم، مادرم...
شخص به سرعت از او دور شد و در مدت كوتاهي برگشت و به او گفت:
-- رفتم گفتم يه لودر بيارن اين آوار رو بردارن. ناراحت نباشيد، ان شاء الله زنده است.
در آنجا حالتي پيش آمده بود كه تنها در حضور بستگان قربانيان، مشغول جمع آوري آوار مي شدند. نمي توانستند آوار هر خانه اي را بردارند. چون اولا ممكن بود خالي باشد و ثانيا تجهيزات كم بود.
بالاخره لودر همراه دو تن از ماموران هلال احمر آمد. خانه در انتهاي يك كوچه ي بن بست بود كه بر كوچه ي اصلي روستا عمود بود و آوار خانه هاي اطراف، اين كوچه ي بن بست را پر كرده بود و راننده ي لودر مجبور بود ابتدا اين آوارها را بردارد.
همراه ماموران هلال احمر، يك سگ عظيم الجثه نيز ديده مي شد كه آن را براي يافتن اجساد يا زنده هاي مانده در زير آوار آورده بودند.
پس از اينكه لودر به خانه ي آنها رسيد شروع به برداشتن قسمتهاي پايين آوار كرد. احمد گريه اش قطع شده بود و مات و مبهوت با چهره اي درهم، به نقطه اي خيره مانده بود. كاملا معلوم بود كه هيچ چيز نمي فهمد.
به خاطر خاك برداري لودر، از جاي قبليش بلند شده و هم اكنون روي سقف خانه شان كه فاصله ي چنداني با سطح زمين نداشت، نشسته بود. تعدادي از مردم، اطرافش ايستاده بودند و صحنه هاي مقابلشان را تماشا مي كردند.
روبروي احمد لودر مشغول خاك برداري بود.
در يك لحظه كه لودر براي برداشتن خاك، صداي بلندي از خود بروز داد، از صداي آن لرزه اي بر بدنش افتاد و حالش كمي جا آمد. به عبارتي از عالم خود وارد اين دنيا شد. وقتي كه دوباره به ياد مادرش افتاد گريه اش گرفت. دست خودش نبود و نمي دانست كه بايد چكار كند.

پس از اينكه لودر مقداري از خاك و آجر را برداشت، يكي از همان ماموران هلال احمر امر به توقف او كرده سگ را به سمت آوار برد تا با بو كشيدن، محل دقيق جنازه را پيدا كند. سگ نتوانست او را پيدا كند و صدايي از او درنيامد. دوباره مشغول خاك برداري شدند و پس از مدتي دوباره سگ را به آنجا بردند. سگ به بوكشيدن پرداخت و ناگهان شروع به پارس كرد. مامور به آنجا رفت و كمي از خاك را كنار زد:
دست زن از زير خاك قابل رؤيت بود. هيچ تكاني نمي خورد.
سگ را بردند. مامور پايين آمده و فرياد زد:
-- يكي كه محرمشه بياد از زير خاك درش بياره.
گويا به غير از احمد كس ديگري نبود.
چه شكنجه اي! آدم چگونه مي تواند عزيزترين كسش را از زير خاك بيرون بياورد؟ آن هم آدم حساسي چون احمد.
چاره اي نبود. بلند شد و به سمت آن نقطه كه مادرش زير آوار مانده بود رفت. بيلچه اي به دستش دادند. به آنجا رفت، دست مادرش را ديد و آن را محكم گرفت:
-- مامان! تو رو خدا دستمو بگير، منم احمد، تو رو خدا، تو رو خدا...
دست زن هيچ تكاني نمي خورد.
در اين هنگام دو مامور با پارچه ي بزرگي به سمت احمد آمدند و پارچه را جلوي احمد و مادرش گرفتند تا اين صحنه از ديد اغيار مصون بماند و هيچ نامحرمي نتواند جنازه ي زن را ببيند.
كمي به خود مسلط شد. بيلچه را به دست گرفت و به تندي مشغول برداشتن خاك از اطراف مادرش شد. سر مادرش از زير خاك بيرون آمد. كاملا بي جان بود. موهايش كاملا به هم ريخته بود و خوني كه از سرش آمده بود در لابلاي موها نفوذ كرده و در اثر مخلوط شدن با خاك، سفت شده بود. احمد بدون اراده و با ناراحتي تمام، صورت مادر را بوسيد و ادامه داد.
هر چه بدن مادر از زير خاك نمايان تر مي شد، توان احمد كمتر مي شد. وقتي به بدن بي جان مادرش نگاه مي كرد، بدنش كاملا بي حس مي شد. گويا يك ماده ي زهرآگين را در بند بند استخوانهايش تزريق مي كردند و رمق او را مي گرفتند. بالاخص در مچ دست و پا، آرنجها و از همه دردناك تر در زانوهايش.
اين احساس دردناك برايش آشنا بود. گويا آن را در گذشته تجربه كرده بود. آن زمان در دوران مدرسه كه معلم مي خواست از آنها درس بپرسد، همين احساس در او به وجود مي آمد، اما رمق او را نمي گرفت.
پس اين درد را در كجا حس كرده بود؟
رؤيا؟ آري رؤيا.
زماني كه آن ماجرا بر سرش آمد، دچار همين دردها شده بود.
رؤيا دوست احمد بود. يك سال پيش با هم آشنا شده بودند.
زيباييش متوسط و اندامش نيز به همان اندازه جذابيت داشت. بطوريكه اگر كسي، تنها چهره اش را مي ديد، همان اندام را در ذهن خود براي او مجسم مي كرد. نه زياد لاغر و نه چاق. كاملا عادي. بيني بر آمده اش حكايت از شمالي بودنش داشت و قدش نيز كمي از احمد كوتاهتر بود.
چهار ماه پيش، قبل از عيد، بر اثر اتفاقي با هم قطع رابطه كرده بودند.
آن دوراني كه با هم بودند، به يكديگر علاقه ي زيادي نشان مي دادند. به ويژه احمد كه او را بي اندازه دوست داشت. رفتارش بسيار مورد علاقه ي احمد بود. از ديدنش واقعا خوشحال مي شد و مواقعي كه در كنارش بود، آرامش مطبوعي به او دست مي داد. شديدا دلبسته ي او شده بود.
اما اين اواخر يعني قبل از قطع رابطه شان، تغييري را در رفتار رويا حس مي كرد. مانند گذشته با او صميمي نبود. اين تغيير باعث شده بود كه يك نوع حجاب در روابط آنها به وجود آيد. احمد كاملا حس مي كرد كه مانند گذشته به او نزديك نيست و هر چه مي گذرد، اين حجاب، بزرگ و بزرگتر مي شود.
يك روز كه احمد براي كاري از خيابان ولي عصر مي گذشت، از روي اتفاق، رويا را ديد. اما نه تنها. بلكه با يك پسر ديگر. دست در دست هم، خندان و گويان.
درست با ديدن اين صحنه، همان درد شديدي كه با ديدن جنازه ي مادر به جانش افتاده بود، به سراغش آمد:
بي حس شدن كل بدن و دردناك شدن بند بند استخوانهايش.
از ماشين پياده شد، كرايه اش را پرداخت كرد و در پياده رو مات و مبهوت ايستاد و به آن سمت خيابان، يعني جايي كه رويا و آن پسر با هم مي رفتند خيره ماند و بي اختيار گريه اش گرفت.
فرداي همان روز احمد او را ديده و جريان ماجرا را با ناراحتي از او پرسيده بود. دختر كه ديده بود احمد موضوع را فهميده، بدون هيچ توضيحي تقاضاي قطع رابطه با او را كرده بود.
چند روز بعد، احمد از دوست رويا جريان ماجرا را پرسيده بود و دوست رويا به او گفته بود كه رويا دو سال پيش با آن پسر آشنا شده بود، اما پس از يك سال، درست قبل از آشنايي با احمد، بر اثر يك مرافعه ي جزئي، با آن پسر قطع رابطه كرده بود و براي اينكه به آن پسر بفهماند كه به او احتياجي ندارد، با احمد دوست شده بود. آن پسر نيز پس از چند ماه به سراغ او آمده و تقاضاي ارتباط مجدد كرده بود كه گويا مورد قبول رويا واقع شده بود.
به هر حال، احمد با زحمت بسيار توانست بدن مادر را از زير خاك بيرون بياورد. پس از آن، دو ماموري كه پارچه را در دست داشتند، آن را روي جنازه ي زن انداخته و سپس همراه ديگران با گفتن لااله الاالله، او را به بيرون روستا بردند تا بعدا دفن شود.
درست در همان نقطه اي كه زن را از زير خاك بيرون آورده بودند، سبدهاي قرمز رنگ مخصوص نگهداري پياز و سيب زميني نمايان شده بود و كاملا مي شد حدس زد كه مادرش در هنگام زلزله در آشپزخانه بوده. شايد براي تهيه ي صبحانه.
آن روز، سخت ترين روز زندگاني احمد بود. شب را همراه خواهرش در يكي از چادرهايي كه هلال احمر نصب كرده بود به سر برد.
با ناراحتي به خواهرش مي گفت:
-- مرجان! جواب بابا رو چي بدم؟ من باعث شدم كه مامان بميره. تو خودت مي دوني كه بابا چقدر عاشق مامانه. حالا چكار كنم؟ چي بهش بگم؟
و مرجان به غير از گريه جواب ديگري به او نمي داد.
در بستر، از زور ناراحتي مدام گريه مي كرد تا اينكه خستگي ناشي از آنچه كه بر او گذشته بود بر وي چيره گشت و به خواب رفت.
از اين ماجرا مدتها گذشت. چند روزي به چهلم مادرش مانده بود. احمد آرامتر شده بود. شوك حاصل از اين اتفاق، كم كم از او محو مي شد. فقط يك مسئله او را به شدت آزار مي داد: او در قبال مرگ مادرش احساس مسئوليت مي كرد. خود را مقصر مي دانست. از زور شرمندگي نمي توانست با پدر صحبت كند. فقط مواقعي كه پدر با او صحبت مي كرد به او جواب مي داد. هيچ گاه خودش شروع كننده ي صحبت نبود.
آري، او خود را مسئول مرگ عزيزترين كس پدرش مي دانست.
پدر موضوع را تقريبا دريافته بود. با اينكه غم از دست دادن همسر، بسيار سنگين بود و هم اكنون با گذشت زمان، اين بار كمتر مي شد، اما رفتار احمد براي او معضلي شده بود و بار آن روز به روز سنگين تر مي شد. حتي گاهي اوقات در اين مورد با او صحبت كرده بود و پيش آمدن واقعه را به دوش تقدير انداخته بود، اما بر احمد اثري نداشت.
در اين سي، سي و پنج روز، احمد دوباره از لحاظ فكري به هم ريخته بود. به هيچ وجه آنها را ابراز نمي كرد. اما به سختي در مورد آنها فكر مي كرد. گويا اعتقاداتش در گذشته دچار تزلزل زيادي شده بود و در اين راه فراز و نشيبهاي زيادي را طي كرده بود.

چون ممكن است كه مطلب به درازا كشيده و موجب كسالت شود، در اينجا از بازگو كردن سير افكار احمد در گذشته و همچنين حوادثي كه بر او گذشته خودداري مي كنم.
همين قدر مي گويم كه از آنجا كه او فردي كنجكاو بوده و به مسائل، مخصوصا مسائل اساسي زندگي با نگاهي موشكافانه مي نگريست، همه ي اعتقادات و همه ي آنچه كه در رابطه با زندگي به او گفته شده بود، در نظرش از مرتبه ي حقيقت دور شده و نسبت به همه ي آنها نه تنها دچار شك و ترديد شده بود كه همه ي آنها را علي رغم عذابهايي كه پس از آن نصيبش شده بود، از ذهن خود بيرون كرده بود.
او فردي بود كه هر مطلبي را به راحتي نمي پذيرفت. قانع كردن او در هر مبحثي از زندگي، از محالات بود. به دوستانش مي گفت:
-- تا موقعي كه چيزي رو درونم احساس نكنم، بهش ايمان نميارم.
به عبارتي او نسبت به خودش صادق بود و نمي توانست خودش را فريب دهد. براي همين، نسبت به همه چيز با شك و ترديد نگاه مي كرد.
آدمي كله خر بود. اصلا توجهي نداشت كه شك در همه ي جنبه هاي زندگي حتي خدا، ممكن است برايش خطر آفرين باشد.
به فلسفه علاقه ي خاصي داشت و كتابهاي فلاسفه ي بزرگ، خصوصا زندگي نامه ي آنها را به كرات خوانده بود.
روزي از فرط ناراحتي به يكي از دوستانش گفته بود:
-- افتادم تو يه صحراي بي آب و علفي كه هيچ راه فراري ازش ندارم. خودم رو توش گم كردم. براي همينه كه احساس مي كنم كه راه برگشتي ندارم.

تنها كساني كه اهلش باشند مي فهمند كه احمد دچار چه عذاب و پريشانيي شده كه اين جمله را بر زبان آورده.
هيچ چيز به اندازه ي زن و سفر، براي او لذت بخش نبود.
عاشق كوير و كوه هاي ايران بود. بارها به دشت كوير رفته بود. حتي گاهي اوقات به تنهايي به آنجا مي رفت. ساحل خشك و سراسر سفيد درياچه ي نمك، براي او بسيار شگفت انگيز و در عين حال ترسناك و لذت بخش مي نمود.
شيراز را به غايت دوست داشت و حافظ را مي پرستيد.
به گوته علاقه ي فراوان داشت.
يك بار كه از كتابخانه ي دانشگاه، كتاب ديوان شرقي گوته را گرفته بود، وقتي دستخط فارسي گوته را در ميان صفحات كتاب ديد كه براي ياد گرفتن رسم الخط فارسي، كلمات را با خطي دوست داشتني روي كاغذ بطور پراكنده نوشته بود، آنچنان غرق در آرامش شد كه ناخودآگاه به گريه افتاد.
گوته به خاطر عشقي كه به حافظ داشت، رسم الخط فارسي را ياد گرفته بود تا اشعار حافظ را با خط فارسي بخواند.
به هر حال بر اثر حوادث گذشته، هم اكنون به يك نوع آرامش توأم با بي خيالي رسيده بود. تو گويي كه به جواب خود در زندگي رسيده بود.
اين آرامش، حاصل يك جدال بسيار خطرناك در زندگي معنوي احمد بود.
او حقا لايق چنين آرامشي بود. احمد به زندگي عشق مي ورزيد.
يكي از دوستان دوران دبيرستان، در دفتر خاطراتش اين جمله را نوشته بود:
" احمد عزيز! زندگي برتر از انديشه ي من و توست. پس زندگي را با همه ي خوبيها و بديهايش دوست بدار. "
به اين جمله علاقه ي زيادي داشت.
وقتي اين بيت مولانا را به ياد مي آورد كه:
هر كسي از ظن خود شد يار من از درون من نجست اسرار من
آرام مي شد و عاشق اين بيت حافظ بود كه:
جهان و كار جهان جمله هيچ بر هيچست
هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق

با همه ي اين احوال، مرگ مادر، آرامش او را عجيب بر هم زده بود. آن دلشوره ي لعنتي دوباره به سراغش آمده بود. از اين دلشوره و تشويش متنفر بود. ياد و خاطره ي رويا نيز گاهي مزيد بر علت مي شد.
با اين حال، آنقدر فهميده بود كه بداند اينها گذري اند و با تلاش مجدد خود مي تواند به آرامش گذشته ي خود برسد.
در اين موقعيت، تنها چيزي كه مي توانست آرامُش كند سفر بود. اين بود كه تصميم گرفت چند روزي به تنهايي به مسافرت برود. از آنجا كه قلبا راضي نبود كه در مورد اين موضوع با پدر صحبت كند، بر آن شد تا بي خبر از خانه برود.
يك روز كه پدر به محل كار رفته بود، نامه اي نوشت، آن را روي ميز گذاشت، ماشين را كه در خانه بود برداشت و از منزل خارج شد.
عصر كه پدر به خانه برگشت، در ابتدا احساس كرد كه احمد براي انجام كاري بيرون رفته، اما وقتي نامه را ديد، هيجان و ترس او را فراگرفت:
" پدر گرامي!
بايد بگويم كه در اين مدت، هر آنچه كه مي بينم از معنا تهي گشته و هيچ چيز برايم قابل توجيه نيست. لذا تصميم گرفتم كه چند روزي از خانه دور بوده و به گوشه اي از كشور پناه ببرم. شايد بتوانم با تأمل بيشتر، به آن آرامش نسبي برسم.
البته بايد بگويم كه من به هيچ عنوان دچار پوچي نشده ام. بلكه اين تأملات را ناشي از ذهن كنجكاو و يا بيمار خودم مي دانم و در تلاشم كه خودم آن را برطرف سازم.
من تا پنج روز ديگر به خانه بر نمي گردم و با شما هيچ تماسي برقرار نخواهم كرد. خواهش مي كنم خود را براي پيدا كردنم دچار زحمت نكنيد. من حتما بر مي گردم.
دوستدارتان : احمد "

پدر با ناراحتي سرش را به پايين انداخت و نامه به آرامي از دستش افتاد.
شايد در اعماق وجودش آرزو داشت كه احمد به آن آرامشي كه خواهانش بود برسد.























فصل دوم

شمال؟ جنوب؟ شرق؟ غرب؟
مدتي بود كه در سطح شهر گشت مي زد و نمي دانست كه به كدام سو برود. مخش كار نمي كرد. بالاخره تصميم گرفت كه به سمت يار دوست داشتني خود يعني كوير، حركت كند. بنابراين راه كاشان را در پيش گرفت.
فراموش كرده بود كه نيمه ي تابستان است و آن يار عزيزش الان آماده است تا هر كله خري مثل او را در خود ببلعد و نابود سازد.
ظهر به كاشان رسيد. مقداري خوردني و تنقلات خريده و راهي مسير درياچه ي نمك شد. ابتدا به آران وبيدگل، و سپس جاده ي خاكي به طول حدود پنجاه كيلومتر به سمت درياچه نمك.
حالا گرما آزار دهنده شده بود. خورشيد به طرز وحشتناكي داغ به نظر مي رسيد. با آنكه از گرما به له له افتاده بود، اما همچنان پيش مي رفت. بالاخره آخرين تپه ها را طي كرده و منظره ي بي پايان درياچه نمايان گرديد. ماشين را پارك كرد و رفت بر بالاي تپه ايستاد. از پايين تپه، ساحل خشك و سفيد رنگ درياچه شروع مي شد و تا بي نهايت ادامه مي يافت.
براي اينكه تصور بهتري از اين منظره داشته باشيد، در نظر بياوريد كه روي يك صخره ي مرتفع ساحلي ايستاده ايد و به يك درياي بيكران، خيره مانده ايد. حال فرض كنيد كه تمام اين آبها، يك جا خشك شوند و به جاي آنها، نمك سفيد رنگ و همين طور خاكهايي كه به رنگ قهوه اي سوخته هستند، نمايان شوند.
وقتي با چنين منظره اي روبرو شد، به كلي گرما را فراموش كرد. آنچنان تحت تاثير منظره بود كه يك لحظه احساس كرد كه نفسش بالا نمي آيد. درست مثل اينكه در آب افتاده و دست و پا كنان مي خواهد نفسي بكشد. اما همين احساس برايش لذت بخش بود. حتي يك لحظه احساس كرد كه غريزه ي جنسي اش تحريك شده. چقدر دلش مي خواست كه فرياد بكشد. كسي آنجا نبود. بنابراين مي توانست اين كار را انجام دهد:
نفس بلندي در سينه حبس كرد و با تمام قوايي كه داشت، فرياد كشيد.
دوباره به منظره خيره ماند و به عالم خود فرو رفت. بالاخره گرماي آفتاب بر او فائق آمد و به حال خود برگشت. گرما تقريبا بي حالش كرده بود. درِ صندوق عقب را باز كرد، آب را برداشت و روي خود خالي كرد. سپس سوار ماشين شد و راه برگشت را در پيش گرفت.
دلش مي خواست در آنجا بماند، ولي از تاريكي كوير واقعا مي ترسيد. زمانِ برگشت، احساس آرامش عجيبي به او دست داده بود. از معدود دفعاتي بود كه به چنين آرامش عميقي رسيده بود. او قدر اين آرامش را كاملا مي دانست و همين امر، لذت آن را چند برابر كرده بود.

شب را در كاشان ماند.

در اين يك روزي كه گذشته بود، به هيچ چيز فكر نكرده بود، حتي به مادرش. فقط احساس مي كرد كه چيزي را كم دارد و گويا تا حدودي آن را به دست آورده بود.
ماشين را در كنار يكي از خيابانهاي شهر نگه داشت و تصميم گرفت كه در ماشين بخوابد. كمي بي حركت نشست و به جلو نگاه كرد. خوابش نمي برد. چراغ سقفي را روشن كرد. آن دفترچه را نيز با خود آورده بود. از داشبورت درش آورده و همين طور به آن خيره ماند. با خود گفت:
-- عجب حماقتي رو داشتم مرتكب مي شدم.
خاطره ي بدي از آن در ذهن داشت. اما با اين حال ، مطالب داخل آن را دوست داشت. دفترچه را باز كرد. صفحات آن را ورق زد. گاهي لبخند تلخي بر چهره اش مي نشست و گاهي جدي مي شد.
ناخودآگاه به ياد آن شب افتاد. باز هم رويا:
روزي كه رويا از او درخواست قطع رابطه كرده بود، بي حال به خانه برگشت. طاقتِ ماندن در خانه را نداشت. از خانه بيرون رفت. خيابانها را بدون هدف طي مي كرد. در پياده رو ها گاهي به مردم برخورد مي كرد و بدون اينكه به آنها نگاهي بكند، راه خود را پيش مي گرفت. تشويش و دل آشوب بدي او را در بر گرفته بود و نمي دانست چگونه از شرش خلاص شود. گويا قسمتي از وجودش را از دست داده بود.
تصميم گرفت كه آنقدر غذا نخورد تا بميرد.
عجيب بود. آن احمدي كه به چنان آرامشي در گذشته رسيده بود، حالا تصميم گرفته بود كه بميرد.
اين تصميم، او را آرام كرد و از شدت تشويشي كه داشت كاسته شد. به خانه برگشت. يك شبانه روز گذشت، نه آبي و نه غذايي.
اما بعد از اين يك شبانه روز، نه گرسنه اش شده بود و نه تشنه. گويا علاوه بر رويا، شكمش نيز او را به بازي گرفته بود. آن تصميمِ او نتيجه ي عكس داده بود: اعصابش بيشتر به هم ريخته بود.
حالتش بحراني شده بود. براي اينكه بيشتر مورد تمسخر شكمش نباشد، شروع به غذا خوردن كرد.
نه، اين ديگر قابل تحمل نبود. مرگ از همه چيز بهتر بود. او تصميم به خودكشي گرفته بود.
پس شروع به نوشتن كرد. ساعتها فكر كرد و مدام نوشت. ماحصل آن، همان
دفترچه اي بود كه با خود آورده بود.

شب بعد شد. لوازم خودكشي را آماده كرده بود. بسيار مختصر بود. به راحتي و بدون درد مي توانست بميرد: خودكشي با گاز.
دفترچه را يك بار ديگر خواند. شروع كرد. تا چند دقيقه ي ديگر، كارش تمام بود. اوايل كار ترسيده بود. چند ثانيه گذشت. يك لحظه خاطرات شيرين گذشته به يادش آمد. خاطراتي كه با رويا داشت.
خانواده اش را به خاطر آورد: بابا، مامان، مرجان.
به ياد پدر كه افتاد احساس شرمندگي كرد. چه محبت و چه زحمتي را در اين سالها نثار او كرده بود. از زور شرمندگي به گريه افتاد. گريه اي كه از تمام وجودش بر مي خاست. يك گريه ي واقعي كه هر قطره اشكش به تمام عالم هستي مي ارزيد.
به ياد شادي كوچولو افتاد. چقدر او را دوست داشت!
اين افكار شيرين كه از ذهنش مي گذشت، او را به ياد گفته ي شوپنهاور انداخت كه همه ي اينها را به نوعي فريب طبيعت مي دانست. براي همين سعي كرد به آنها توجهي نكند. اما وقتي به ياد شادي كوچولو افتاد، نتوانست طاقت بياورد.
آري، زندگي خيلي شيرين است، نمي توانم خودم را از خوشي هاي آن محروم كنم.
بالاخره راه گاز را به ششهايش بست.
بلند شد. به حالت سجده درآمد. سرش را بر زمين گذاشت و از ته دل گريست.
تمام اينها بي سر و صدا انجام شده بود و بقيه هنوز در خواب بودند.

خوابش گرفت و چراغ سقفي را خاموش كرد.

صبح روز بعد مانند روز گذشته كمي گيج مي زد كه به كجا برود. بالاخره تصميم گرفت كه به كرمانشاه برود و كوه بيستون را ببيند. از كودكي به اين كوه علاقه داشت و هميشه از عظمت آن شگفت زده مي شد.
راهي كه او در نظر داشت، بسيار طولاني بود. ابتدا به قم، سپس ساوه، بعد جاده ي همدان و در آخر كرمانشاه.
وقتي به سمت همدان مي رفت، يك لحظه تصميم گرفت كه سري به چنگوره بزند.
بعد از زلزله ي يكم تير ماه، نه خودش و نه پدرش هيچكدام به آنجا سر نزده بودند. خاطره ي بد مادر، آنها را از آنجا گريزان كرده بود. با همه ي اين احوال نمي دانست كه چرا اين تصميم را گرفته بود.
قبل از اينكه به روستا برسد، روستاهاي اطراف را ديد كه تا حدودي ترميم شده بودند. وقتي به روستا رسيد، كوچه ها ي روستا را ديد كه پاكسازي شده بودند. چند خانه نيز بنا شده بودند.
وارد كوچه ي اصلي روستا شد. به سمت خانه رفت. قلبش به تپش افتاد. سرانجام به خانه رسيد. همانطور ويرانه بود. قلبش داشت از جا كنده مي شد. طاقت نياورد و به سرعت از آنجا دور شد. دوباره به ياد مادر افتاد. دلش گرفت. غمناك سوار ماشين شد و از روستا دور شد:
-- اي كاش نيومده بودم.
بدجور ناراحت شده بود. آرام در جاده ي باريك چنگوره حركت مي كرد و به سمت آبگرم مي رفت. جاده بسيار خلوت بود. كمي جلوتر كه رفت، آن جلو در وسط جاده، سنگ بزرگي را ديد. ماشين را نگه داشت و پياده شد تا سنگ را بردارد. اما وقتي جلوتر رفت، ديد كه آن سنگ، يك لاك پشت بزرگ به اندازه ي نيمي از يك توپ بسكتبال است. واقعه ي چند لحظه ي پيش را فراموش كرده و به سمت لاك پشت رفت. به محض اينكه دستش را به سمت آن برد، سر و چهار دست و پايش به داخل لاكش فرو رفت. آن را برداشت و مثل اينكه آدمي را در آغوش كشيده باشد، او را در آغوش خود گرفت و آن را محكم فشرد و بوسيد. آنگاه آن را در گوشه ي جاده، ميان بوته ها رها كرد و سوار ماشين شد.
به راه افتاد. كمي آرامتر به نظر مي رسيد. مدتي به همين منوال گذشت. هنوز تا آبگرم، پانزده كيلومتري باقي مانده بود. در اين هنگام احساس كرد كه يك پرايد سفيد رنگ، پشت سر او مي آيد و مدام به او چراغ مي زند. در ابتدا گمان كرد كه مي خواهد از او سبقت بگيرد، اما نمي گرفت. گهگاهي بوق هم مي زد. كمي سرعتش را بيشتر كرد تا از او دور شود. آن ماشين هم كم كم بر سرعتش افزود، تا دوباره به او رسيد. سرعت در حدود شصت كيلومتر بود. آن ماشين نيز همچنان به كار خود ادامه مي داد. احمد ديگر خشمگين شده بود:
-- خب، بيا برو ديگه.
كم كم حواس احمد از رانندگي اش به ماشين عقبي معطوف شد، تا اينكه ناگهان سمت راست ماشين و سپس سمت چپش، به يكباره به پايين پرتاب شد. اطراف جاده حدود يك متر از سطح جاده پايين تر بود. ماشين شروع به معلق زدن كرد و بالاخره در كنار يك تپه از حركت ايستاد.
ماشين هم اكنون به پهلو افتاده بود، روي دو در سمت راست. احمد در بالا قرار داشت و در آنجا گير كرده بود. ساعد دست چپش از ناحيه ي دو استخوان، كاملا شكسته بود و سر و صورتش نيز پر از خون شده بود. هيچ تواني در او براي نجات خودش نبود. اما همه چيز را حس مي كرد.
ماشين هنوز روشن بود و چرخ عقب كه رو به بالا بود مي چرخيد.
به محض رخ دادن حادثه، آن ماشين كه در پشت احمد بود در كناري ايستاد. راننده، بچه ي خردسالش را كه روي پاهايش نشسته بود و با فرمان ماشين بازي مي كرد، به خانمي كه در جلو نشسته بود و گويا همسرش بود، سپرد و به سرعت به سمت احمد رفت. بوي بنزين در فضا پخش شده بود. به ماشين نزديك شد و به احمد نگاهي انداخت. وقتي با وضع رقت بار احمد روبرو شد، خود را پس زد. با وحشت به ماشين خيره ماند و به سرعت برگشت. سوار ماشين شد و به راه افتاد. همسرش كه مانند هر زن ديگري كه با ديدن اين حوادث به گريه مي افتد، او نيز به زاري افتاده بود با ترس گفت:
-- سعيد! چكار مي كني؟
-- مرده بود. خودم ديدم. اگه اينجا وايسيم، ميندازن تقصير ما. من پول ديه شو ندارم كه بدم.
زن با عصبانيت فرياد زد:
-- سعيد!
-- خفه شو.
و به سرعت از آنجا دور شد.
به محض اينكه آن ماشين از آنجا رفت، ناگهان صداي شعله ور شدن ماشين احمد كه زياد بلند هم نبود در فضا پخش شد و همزمان با آن، يك پيكان كرم رنگ از دوردست نمايان شد.
اكنون، بنزيني كه در زير ماشين جمع شده بود، مي سوخت و شعله ي آن از طريق شيشه ي باز جلو، به داخل نفوذ مي كرد و احمد روي اين آتش در حال سوختن بود.
آقا رضا، راننده ي همان پيكان كرم رنگ، با ديدن اين صحنه بر سرعت خود افزود تا اينكه به آنجا رسيد. پياده شد و دوان دوان به سمت احمد رفت.
سريع به بالاي ماشين رفت، روي درِ عقب ايستاد، درِ جلو را باز كرد و دست احمد را گرفت. متوجه شكستگي دستش شد و ناگهان آن را رها كرد. با زحمت، دستش را دور كمرش حلقه كرد و بالاخره با هر مشكلي كه بود، او را از ماشين بيرون آورد. خودش نيز در حين كار، كمي دچار سوختگي شد.
تازه در اين موقع بود كه يكي دو تا ماشين ديگر نيز سر رسيدند.
بدن احمد داغ شده بود. صورتش به كلي سوخته بود و لباسهايش نيز نيم سوخته بود. آقا رضا سريع آب را از ماشينش آورده و روي احمد ريخت تا داغي لباسهايش، بدنش را بيشتر از اين اذيت نكند!
دست احمد كمي تكان مي خورد. او هنوز زنده بود.
آقا رضا او را روي صندلي عقب ماشينش گذاشت و به سمت شهر به راه افتاد. كمي كه گذشت، احمد به حرف آمده و با زحمت فراوان گفت:
-- آقا! دفترمو آوردي؟
-- دفتر؟
-- آقا! تو رو خدا برگرد، دفترمو بيار. ممكنه بسوزه.
-- من شما رو بايد به بيمارستان برسونم.
-- تو رو خدا برگرد. الان مي سوزه.
آقا رضا وقتي متوجه حالت احمد شد، براي رضايت حال او برگشت. به سختي داخل ماشين شد و دفتر را از داشبورت در آورد: نسوخته بود.
اگر آقا رضا مي دانست كه باك ماشين در آستانه ي انفجار است، به هيچ وجه دست به چنين كاري نمي زد.
به هر حال به خير گذشت. دفتر را برداشت و به سمت ماشينش رفت. آن را به احمد داد. احمد نيز به زحمت، لبخندي كه اصلا قابل تشخيص نبود بر لب آورد و از او تشكر كرد. آقا رضا نيز به راه افتاد.

سيستم اعصاب احمد كاملا از بين رفته بود. او هيچ چيز احساس نمي كرد. براي همين بود كه در حين راه به آقا رضا گفته بود:
-- من چيزيم نشده. زود خوب مي شم. فقط دستم شكسته كه اونو گچ مي گيريم.
او به نوعي احساس بي وزني مي كرد. حس لامسه اش از كار افتاده بود. به خاطر همين، به نوعي احساس رهايي مي كرد. در دلش درد لذت بخشي مي پيچيد و با تكانهاي ماشين بيشتر مي شد.
به درمانگاه آبگرم كه رسيدند، ديگر اين احساس در او نبود. آقا رضا به محض اينكه حالت بي روح او را ديد، شتابان او را به داخل درمانگاه برد.
دكتر به معاينه ي او پرداخت:
-- متاسفم.
سپس از آقا رضا پرسيد:
-- شما با ايشون نسبتي داريد؟
-- نه، تو ماشين داشت مي سوخت، سريع آوردمش اينجا.
-- كسي باهاش نبود؟
-- نه.
دكتر جيبهاي نيم سوخته ي احمد را گشت تا نشاني از او بيابد. اما چيزي نبود:
-- نشوني هم كه نداره.
-- يه دفتر همراش بود. اجازه بدين بيارمش.
و به سرعت رفت و آن دفتر را آورد.
در دفتر نيز نشاني از احمد نبود.

بعدها از روي شماره ي ماشين، نشاني آنها را پيدا كرده بودند و ماجرا را به پدرش گفته بودند.
پدر وقتي از جريان حادثه آگاه شده بود، تا مدتها بيمار شده بود و ياراي خود را از دست داده بود.
به درخواست پدر احمد، تحقيقي در مورد نحوه ي حادثه صورت گرفت و آن طور كه شواهد نشان مي داد، هيچ تصادفي بين دو خودرو صورت نگرفته بود و اتومبيل نيز نقص فني نداشت. براي همين نتيجه گرفتند كه حادثه از بي احتياطي راننده بوده است. اما با خواندن آن دفترچه، نتيجه معكوس شد:
بالاخره جواز دفن احمد صادر شد، اما با قيد عنوان " خودكشي ".
پدر احمد در بستر بيماري افتاده بود و منتظر بود تا آن دفترچه زودتر به دستش برسد. ديگر هيچ چيز برايش باقي نمانده بود، جز مرجان و دستخط پسرش.
بعد از مدتي دفترچه را به او بازگرداندند و او نيز با ناراحتي تمام، شروع به خواندن آن كرد:


" در اين دنياي عجيب و غريب، گاه انسانهايي پيدا مي شوند كه سرنوشت يا اراده شان، گوشه اي از حقايق زندگي را بر آنها نمايان مي سازد و سپس آنها را به سوي خود فرا مي خواند.
اين فراخواني نه به صورت وحي و نداهاي آسماني و آن جهاني است كه آنها خود به عظمت سرنوشتشان پي برده و به سوي او روانه مي شوند.
به نظر مي آيد كه آدمي تنها در صورتي مي تواند به زندگي آرام و بي دغدغه ي خود ادامه دهد كه هيچ گاه از اين حقايق آگاه نباشد و با پوششهايي كه من دروغشان مي نامم آنها را مستور سازد، دروغهايي كه در طول تاريخ همواره تكرار شده يا دروغي از پي دروغي ديگر، زاده شده است.
اما براي اين معدود افراد، اين پوشش پس از مدتي پس زده مي شود و آن حقايق، بصورت لجن زاري متعفن، پيش رويشان قرار مي گيرد.
آنها زماني كه تنها مي زيند، اين حقايق، رنگ عدم به خود مي گيرند و نيست مي شوند. اما عاقبت تنهايي، ديوانگي است.
و ليكن زماني كه مي خواهند با ديگران زندگي كنند، آن حقايق رنگ مي گيرند و مثل خوره روحشان را آهسته در انزوايشان مي خورند و ميتراشند.
اين افراد حتي موقعي كه در ميان جمع هستند، باز هم احساس تنهايي مي كنند و براي همين، زندگيشان همواره در رنج و عذاب است.
لازمه ي وجود اين افراد، صداقت با خويشتن است.
اين بزرگان متاسفانه يك چيزي را در نظر نگرفته اند كه بعدها خواهم گفت.

اما گفتم سرنوشت. اين اساس نگرش من به جهان بود. با صداقتي كه در من نهفته بود، هرچه كوشيدم كه دروغش بخوانم نتوانستم. لذا آن را حقيقتي براي خود مي دانم. حقيقتي كه هم اكنون به آن ايمان آورده ام.
شايد اين حقيقت براي تو دوست عزيزم، دروغ و بي اساس باشد. شايد ابزار صداقت من به اندازه ي كافي كارا نباشد. به هر حال براي من به هيچ عنوان جاي نگراني نيست كه كسي آن را باور داشته باشد يا نداشته باشد.
اين حقيقت كم كم با شيره ي جانم آميخته شد و هم اكنون كه اين سطرها را مي نگارم، كاملا اين احساس را در خود مي يابم كه به نداي او پاسخ دهم.
ندايي كه چند سال پيش به من اعلام شد. اما من آن را پاسخ نگفتم، چرا كه دروغش مي خواندم. همان ندايي كه مرا به ضيافت مرگ دعوت كرد.
اجازه دهيد از ابتدا شروع كنم:
در سرزميني به دنيا آمده ام كه مذهب و دنباله هايش آنچنان سر و صدايي به راه انداخته كه گويا مي خواهد گوش فلك را كر كند.
به هر حال به خاطر اختلاف بين آموزه هاي مذهبي و آنچه كه بر اين اجتماع متوحش حاكم است، فهميدم كه اين آموزه ها پوچ و توخالي هستند. در واقع بايد بگويم كه صداقتم آنها را پوچ دانست.
آن خدايي كه به من معرفي شد، حتي يك بار به نداي من پاسخ نداد.
هيچ گاه نشد كه در مواقع سختي برايم الا بذكر الله تطمئن القلوب باشد.
خدايي كه جز نكبت و بدبختي چيزي به من روا نداشته و هيچ گاه مرا دوست نداشته، من نيز او را دوست نخواهم داشت.
به اين نتيجه ي مهم رسيدم كه ايمان به آنچه كه برايم قابل درك نيست، كاري بيهوده بيش نيست.
همين طور دريافتم كه وقتي ديگران دنيا را از نگاه خود مي بينند، ممكن است آن نگاه از ديدگاه من بي معني به نظر برسد و همين طور نگاه من از ديدگاه آنان پوچ باشد.
با خود گفتم كه زين پس هيچ كس حق ندارد ديدگاهش را بر من تحميل كند و برعكس.
حال مرا با اين نتايج در نظر بگيريد كه در اين سرزمين چگونه بايد زندگي كنم. سرزميني كه تحميل عقايد به ديگران عادي ترين مسئله ي زندگي روزمره است. سرزميني كه ما هركدام مي خواهيم ديگران را خوشبخت كنيم. انگار كه خودمان را خوشبخت كرده ايم و حالا نوبت ديگران است كه آنها را به سعادت برسانيم و براي همين در زندگيشان چه ظاهري و چه باطني مداخله مي كنيم.
من در عجبم كه طبيعت چرا به من و امثال من، آن خوي درندگي را نداده تا بتوانيم با ديگران به آرامي زندگي كنيم و با همان آرامي بدريمشان يا دريده شويم. آيا من جزو نقايص طبيعتم؟
يك بار در زندگيم سعي كردم كه همان درندگي ديگران را پيشه كنم، اما اين كار نه تنها به من آرامش نداد كه روزگارم را سياه كرده است.
دوست عزيز! آن را با عذاب وجدان اشتباه نگير.
وجدان آن دروغ بزرگي است كه اخلاق براي سركوبي غرايزمان، زماني كه از دست مكافاتش پنهانيم، به وجود آورده است.
بهتر است كه اشتباهت را درست كني: علاقه به آدمها.
از اين مسئله كه بگذريم، سالهاي گذشته بهترين و خوشترين روزهاي عمرم را در بر داشت. روزهايي كه در آن اساس هر ارزش و قداستي در من فروريخت. همه شان دروغ بودند.
با لذت هر چه تمام تر، در اين سرزمين بي انتها پيش رفتم. همه چيز را خراب و ويران كردم، تا آنجا كه آن صحراي بزرگ، پيش رويم نمايان شد.
راست است كه كوير، انسان ماجراجو را به دل خود مي كشد. چرا كه اين آدم مي خواهد به انتهاي كوير دست يابد. اما از عواقب بد آن ناآگاه است.
آري، من در اين كوير آنچنان پيش رفتم كه ديگر هيچ چيز نديدم كه بتواند انتهاي افق را بشكافد. كويري بي آب و علف.
نمي دانستم كه اين كوير انتها ندارد.
البته بايد بگويم كه اين كوير در ابتدا وجود نداشت و به جاي آن، ساخت و سازهايي بنا شده بود كه گذشتگانم براي جلوگيري از پيش رفت كوير ساخته بودند تا آنها و ما را متوجه خطر نسازد.
آنها نمي دانستند كه همه ي اين كارها، در واكنش به روياهاي ساخته ي ذهن آنها و گذشتگانشان بوده است.
آنها نمي دانستند كه همه ي اينها سوء تفاهمي بيش نبوده.
اما من بدون هيچ ترس و واهمه اي كه نشان از كله خري من داشت، آنها را ويران ساختم و بالاخره كوير بر من نمايان شد.
پس از آن هرچه در دل آن پيش رفتم، هيچ نديدم.
اين بود كه آن سالهاي خوشبختي و لذت به پايان رسيد و جايش را نگراني و تشويش فراگرفت. نگرانيي كه امانم را از من گرفته بود. فكر به خودكشي رهايم نمي كرد. زندگي را به وحشتناكترين حالت ممكن مي ديدم.
احساس كردم كه به جاي آن ويرانه ها، بايد ساختمانها يا سنگرهايي بسازم تا خودم را نجات دهم.
نزديك بود اشتباه بزرگ گذشتگانم را دوباره تكرار كنم:
معنا سازي براي جهان و تحميل عقايدم بر آن براي دست يابي به يك آرامش حقيرانه ي دروغي مبتذل.
خوشبختانه ابزار صداقتم آنقدر قوي بود كه عقلم نتوانست دروغي را بر او و بر جهان او تحميل كند.
دوستان عزيز! به داستان زير توجه كنيد:
روزگاري ما آدمها در قعر جنگلها و يا شايد در غارها بدون آنكه به معناي هستي توجهي كرده باشيم، زندگي مي كرديم. اصلا معناي جهان برايمان اهميتي نداشت. زندگيمان مثل تمام حيوانات ديگر بود. رنج برايمان معنا نداشت.
شايد در آن دوران بصورت فردي زندگي مي كرديم، شايد هم بصورت جمعي، نمي دانم، ولي هر چه كه باشد پس از مدتي فهميديم كه زندگيِ جمعي در زير سايه ي قراردادهاي اجتماعي، بسيار راحت تر مي شود. در سايه ي اين قراردادها بود كه هر كسي متعهد مي شد گوشه اي از وظايفِ آن جامعه اي را كه در آن مي زيست، بر عهده گيرد و در قبال آن از مزاياي آن جمع، برخوردار گردد.
پس از مدتي به اهميت زندگي جمعي و مزاياي حاصل از آن قراردادها پي برديم. به هم نزديكتر شديم و ديديم كه مشكلاتمان در سايه ي اين قراردادها چقدر راحت تر حل مي شوند.
در اين ميان يك مشكل اساسي وجود داشت و آن هم غرايز سركشمان بود كه زندگي جمعي مان را به راحتي به هم مي ريخت. مثلا اگر مي ديديم كه كسي از زندگي لذت بيشتري مي برد و مرفه تر است، بر اثر حسادت، به او حمله مي كرديم و پس از اينكه او را نابود مي كرديم از مزايايش بهره مند مي شديم.
به اين نتيجه رسيديم كه كساني را كه از وظايف خود تخطي مي كنند يا زندگي جمعي را به نوعي به خطر مي اندازند، مجازات كنيم.
اما به دليل نبود ارتباطات قوي، قراردادهاي اجتماعي در خفا به راحتي نقض مي شد و عامل يا عاملين آنها هيچ گاه شناخته نشده و در نتيجه مجازات نمي شدند. بنابراين زندگي جمعي دوباره در آستانه ي خطر و انحطاط قرار مي گرفت.
در اين ميان، يك سري آدمهاي باهوش به اين نتيجه رسيدند كه علاوه بر قرارداد، يك سري مهملات را وارد ذهن آدمها كنند. اين مهملات بايد طوري باشند كه مردم را بترسانند، بطوريكه وقتي دور از دست مكافات اجتماع هستند مرتكب خطا نشوند. همين امر، سرمنشأ معنا سازي براي جهان شد.
آري! معنا سازي براي جهان از جهت ترساندن مردمان براي سركوبي غرايزشان از جهت پايداري زندگي اجتماعي.
اين معنا ها براي جهان همين طور تداوم يافت تا اينكه امر بر ما مشتبه شده و بصورت لاريب فيه در آمد.
اما مي بينيم كه در دوره هاي جديد دچار تزلزل شد.
گويا تعادل و بازگشت به حالت اصلي، از قوانين مهم طبيعت است.
عزيزان! امروز ديگر زمان آن فرا رسيده كه معنا سازي براي جهان را به كناري گذاشته و به جاي آن با عشق زندگي كنيم. عشق به هر چيز. فرقي نمي كند.
حال كه كلمه ي عشق را گفتم، مطمئنم كه عشق بين دو جنس مخالف در ذهنتان گذشته. اما اين طور نيست. اين عشق، تنها نوعي از عشق به شمار مي رود.
حال از شما مي خواهم كه از خوابتان بيرون آييد و مهملاتي را كه گفتم كنار گذاشته و به آن زياد اهميت ندهيد. چون هيچ سنديتي ندارند.
به هر حال با در آويختن با مسائل اساسي زندگي به يك سر نخ رسيدم:
من، احمد سعادتي، فرزند فلان پدر و فلان مادر، در فلان روز و فلان سرزمين و فلان دوره از تاريخ به دنيا آمده ام. هيچ كدام از اينها دست من نبود.
من بدون اراده ي خودم به اين دنيا پرتاب شدم و طبق آنچه ديده ام بالاخره در فلان روز خواهم مرد.
آري، سرنوشت، مرا به اين دنيا پرتاب كرد.
حتي اگر بر اثر تصادف به وجود آمده باشم، همان تصادف را سرنوشتم مي دانم. سرنوشتي كه به وجود آوردن مرا در اين زمان و در اين مكان قرار داد.
من نمي دانم چرا. اصلا نمي دانم چرا مرا به وجود آورده.
با خود مي انديشم كه اصلا احتياجي به جواب آن ندارم.
چرا بايد حتما يك معنايي را بر اين جهان تحميل كنم؟
شايد براي گريز از آن ترس بي موردي كه از ديدن آن كوير به جانم افتاده و گذشتگانم آن را برايم به ارث گذاشته اند.
اما من از اين سگ صفتي بيزارم، چون آدم ترسويي نيستم.
اصلا من در حدي نيستم كه چنين عظمتي را دريابم و بفهمم.
جهان به راه خودش مي رود، حالا چه شيء في نفسه باشد، چه واجب الوجود،
چه روح تكامل يافته و يا هر چيز ديگر.
اگر جهان هدفي داشته باشد و من جزئي از وجود آن باشم و اگر قرار باشد كه من در اين هدف سهيم باشم، بايد ابزارهاي آن را در وجودم قرار داده باشد و در اين مورد لازم نيست چيزي رااز كسي بياموزم. همانطور كه يك گياه براي تبديل شدن از دانه به يك درخت كامل، راهش را خود پيش مي رود و چيزي را از كسي نمي آموزد. چرا كه محركهاي دروني اش آن را تا مرحله ي آخر پيش مي برند.

به اين نتيجه رسيده ام كه تنها چيزهايي كه بايد بياموزم همان قراردادهاي اجتماعي و همچنين علوم لازم براي پاسخ دادن به محركهاي دروني ام مي باشد.

بنابراين به جاي آنكه عقيده اي را بر جهان تحميل كنم و بر طبق آن پيش روم، زين پس به محركهاي دروني ام رجوع مي كنم.
محركهاي دروني من، همان احساساتي هستند كه خوشايند من هستند و گويا احساساتي كه خوشايند من نيستند، خوشايند سرنوشت من يا كل جهان نيز نيستند.
در زندگي هر كسي، چيزهايي هست كه او به آنها علاقه ي زيادي دارد. چيزهايي كه آن احساساتِ خوشايندِ او را به درجات بالايي مي برند و جالب اينجاست كه هر كسي به چيزهاي خاصي علاقه دارد.
ما اين علاقه ي وافر به چيزي معين را عشق مي ناميم.
گويا جهان براي پيش برد خود، در درون هر كسي عشقهاي متفاوتي قرار مي دهد. طوري كه وقتي به سمت علايق خود پيش مي روند، خواسته ي جهان را برآورده مي سازند.
آيا بهتر نيست كه هر كدام از ما آدمها به جاي معنا سازي، به دنبال اين باشيم كه در زندگي به چه چيزهايي عشق مي ورزيم و پس از پيدا كردنش، دنباله رو اش باشيم؟
آري، زندگي بدين شيوه بسيار شيرين تر خواهد بود: زندگي در بي معنايي.
يك زندگي متنوع كه هر روز، آن را به رنگي متفاوت خواهي ديد.
همين عشق باعث مي شود كه ما در زندگي با هر ناملايمتي با اقتدار روبرو شويم و از آنها بگذريم.

دوستان! زندگي با عشق احتياج به معنا ندارد.

و اما غرض من از نوشتن اين مطالب:
من همواره سعي كردم به دنبال آن چيزي باشم كه همواره خوشايندم باشد؛ آن چيزي كه بدان عشق بورزم.
در اين مدت احساس كردم كه به غير از يك مورد، چيزي نمي تواند احساسات خوشايند مرا به خوبي تحريك كند.
تنها عشقي كه مي توانست مرا به زندگي بكشاند و اين لجن و اين كثافت را برايم قابل تحمل سازد، عشق به يك زن بود.
من شيرين ترين لحظه هاي زندگيم را در سايه ي چنين عشقي مي ديدم.
اما وقايع اين چند سال، به من نشان مي داد كه محكوم به محروميت از آن هستم. همواره احساس كردم كه سرنوشتم با آن مخالفت مي كند. بنابراين به سوي سرنوشت نهايي ام مي روم. دوستان عزيز!

هر آن كس كه در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده به فتواي من نماز كنيد

آري، من نيز يكي از اين مردگانم.
حال كه مي بينم روانم از جسمم زودتر مرده، احساس مي كنم كه جسمم نيز بايد بميرد و هم اكنون خودم را براي آن آماده كرده ام.
شايد وجود من در اين چند سال، تاثيري در ديگران ايجاد كرده باشد. شايد عباراتي كه نوشتم بر ديگران تاثير گذارد و شايد نگذارد. هرچه كه باشد، اگر از اينجانب گناهي سرزده، از همه ي عزيزان، متواضعانه طلب بخشايش مي كنم و با شما خداحافظي مي كنم.
دوستان! قدر زندگي را بدانيد.
والسلام
احمد سعادتي "




پايان
(17/2/1382)
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30581< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي